خواب عمیق..
Sunday, 16 April 2017، 02:07 PM
هوا سرد شده بود ، ابرا تیره و تاریک بودند، مثل اینکه میخواست بارون بیاد..دخترک گوشه ی خیابون تنها بود و از سرما میلرزید. بارون شروع شده بودمردم با عجله از کنار دخترک رد میشدند ولی کسی بهش توجهی نمیکرد..هرکس تو حال وهوای خودش بود و سعی میکرد زودتر به خونه برسه تا از این هوای سردو..سرما نخوره..
دخترک چشماش پر از اشک شده بود و دلش میخواست فریاد بزنه و بگه خدایا پس عدالتت کو ؟؟..تو که میگی حواست به بنده هات هست .. پس چرا منو نمیبینی ؟؟.
دخترک که دیگه نفسی براش باقی نمونده بود،جلوی یه مغازه ی شیرینی فروشی از حال رفت .چند دقیقه گذشت ..بارون بند اومد چند نفری متوجه دخترک شدند و سریع به سمتش دویدند ... مردم هم با دیدن ازدحام نظرشون به سمت دختر جلب شد.
اونا تلاش کردند دخترو بیدار کنند غافل از اینکه دیر شده بود... دخترک رفته بود ..
17/04/16